بمناسبت میلاد حضرت فاطمه زهرا(س) و روز زن؛

مصاحبه خواندنی با نخستین زن شاغل در سازمان منطقه ویژه پارس

(سه شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۲) ۱۱:۴۹

نخستین زن شاغل در سازمان منطقه ویژه پارس در گفتگویی با خبرنگار pseez.ir از خاطرات شغلی و زندگی شخصی خود در دوران فعالیت در این سازمان سخن می گوید.

جالب بود که بدانم نخستین زن شاغل در سازمان  منطقه ویژه انرژی پارس چه کسی است. به بهانه روز زن موضوع را دنبال کردم بعد از اندکی پرس و جو خانم فریبا رضوانی را یافتم. او از اواخر سال 1375  به اینجا( عسلویه) آمده است و از سال 83 تا کنون در این سازمان مشغول بکار است. مشهدی الااصل است و به همراه  خانواد در اینجا زندگی می­کرده است، مدرک لیسانس خود را در شهرستان کنگان گرفته است و اکنون به شهر خود برگشته است. اما هیچگاه اینجا و خاطراتش را از یاد نمی­برد. بقول خودش شرایط شروع به کار در اینجا بسیار سخت بوده است. آنچه را می­خوانید گفت و گوی من با خانم رضوانی است.

- چطور شد که شما به عسلویه آمدید؟

اواخر سال 75 همراه  با همسرم که در پروژه­ شیلات نخل تقی کار می­کرد از مشهد به اینجا آمدیم. هرچند سه ماه زودتر از من یعنی در همان ابتدای ازدواجمان همسرم برای کار  به نخل تقی آمده بود و مقدمات آمدنمان توسط او پیش بینی شده بود.

- اولین بار که منطقه را دیدید چگونه بود؟

 امکانات نقلیه­ای خیلی کم بود بطوری که ما از مشهد تا بوشهر را با هواپیما و از بوشهر تا سه راه طاهری را با پیکان آمدیم و از آنجا هم بعد از ساعت ها انتظار کشیدن با وسیله­ای دیگر خودمان را به بیدخون رساندیم. روزی که ما به اینجا آمدیم هیچ یک از این تاسیسات وجود نداشت. در واقع جایی که تاسیسات فعلی مستقر است یک زمین خالی و بایر بود ما هم یک راست به جایی رفتیم که از قبل همسرم آنجا را کرایه کرده بود، حیاتی بزرگ که یک سمتش صاحبخانه و سمت دیگرش تنها یک اتاق بود با سقف، در و پنجره های چوبی و بدون کولر که بابت آن ماهی پنج هزار تومان اجاره می­دادیم.

- چقدر زمان گذشت تا با مردم بیدخون ارتباط گرفتی؟

مدت کوتاهی بعد از آمدن ما  به اینجا محرم شروع شد و با فرا رسیدن ایام سوگواری رفت و آمد زیادی با صاحبخانه­مان که بانی حسینیه بود شکل گرفت.  مراسم سوگواری و نذری همه مردم بیدخون را دور هم جمع می­کرد، چنانکه اگر یک روز در حیاط صاحبخانه مراسمی نبود همه برای عزاداری به حسینیه یا جایی دیگر می­رفتند من هم به دلیل علاقه و با دعوت زنان همسایه به این گونه مراسم ها می­رفتم همین باعث شد تا من زودتر از آن چیزی که فکرش را کنید با مردم بیدخون آشنا بشوم.

- آیا آن زمان توی بیدخون تلفن های خانگی بود؟

تلفن خانگی نه. اما یک مخابرت راه دور وجود داشت. که ما کمتر از آن استفاده می­کردیم به این دلیل که همسرم از محل کارش با خانواده­امان تماس می­گرفت و دیگر نیازی برای رفتن به مخابرات نبود

- دسترسی به وسیله نقله برای رفتن به کنگان و یا جایی که همسرتان کار می­کرد چگونه بود؟

وسلیه نقلیه خیلی کم بود بطوری که در تمام بیدخون تنها یک نفر ماشین داشت و آن هم وانت بود. اما موتور  فراوان بود. ما هم به دلیل اینکه وسیله خاصی نداشتیم همسرم مجبور بود برای رفتن به محل کارش هر روز را به صورت گذری رفت و آمد کند. البته گاهی اوقات هم با موتور شرکت رفت و آمد می­کرد و آن روزی که موتور داشت قطعا به خانه می­آمد و نهار را با هم می­خوردیم.

- وسیله های مورد نیاز زندگیتان را از کجا تهیه کردید؟

من وسیله خاصی به آن شکل نداشتم. کل فرش اتاق من یک موکت بود و رخت خواب هایمان. درواقع مختصرترین وسیله های لازم را داشتیم که همه آنها از بیدخون تهیه شده بود فکر نمی­کردم که ماندنمان در اینجا طولانی باشد. بیشتر تصورم این بود که زود از اینجا می­رویم.

ر

خانم رضوانی

- در طول روز که همسرتان سر کار بود شما چه کار می­کردید؟

ابتدا تا اینکه با مردم آشنا شدم کار خاصی انجام نمی­دادم. اما از آنجایی که من دیپلم ریاضی داشتم و توانسته بودم با معدل بالا دیپلمم را بگیرم. مدت زمان کوتاهی بعد از آمدنم و آشنایی با مردم برای دخترهای دانش­آموز دبیرستانی کلاس ریاضی می­گذاشتم و مدتی بعد از آن هم برای خانم­ ها کلاس قرآن گذاشتم که استقبال خوبی داشت.  

-در آن زمان بجزء شما  افراد غیر بومی دیگری هم در بید خون سکونت داشتند؟

ظاهرا همکاران همسرم تمایل داشتند که برای سکونت همسرانشان را به بیدخون بیاورند( به این دلیل که بیدخون تنها جایی در این منطقه بود که فارسی زبانان بیشتر بودند و ارتباط راحتتر شکل می­گرفت) اما به این دلیل که محیط کاملا بومی بود و امکانات اندک تا آن زمان کسی با خانواده به آنجا نیامده بود. بعد از آمدن من چند نفر از همکاران همسرم وقتی متوجه شده بودند ما در بیدخون خانه­ای اجاره کرده­ایم و ساکن شده­ایم آنها هم همسرانشان را از شهرستان که معمولا از جاهای دور بودند به اینجا آوردند و ساکن شدند. با آمدن آنها ارتباط خوبی شکل گرفت و کمتر احساس تنهایی می­کردم.

- رفت و آمدنتان به مشهد چگونه بود؟

من تا چهار ماه اول حتی تلفنی هم با خانواده ارتباط نداشتم.  به این دلیل که تلفن خانگی وجود نداشت و امکان خرید موبایل هم برای ما میسر نبود. البته همسرم تقریبا همه روزه از محل کارش با خانواده­مان در مشهد تماس می­گرفت و من هم از اوضاع باخبر می­شدم. اما بعد از چهار ماه همه چیز تکراری و تحمل شرایط سخت شده بود یک روز وقتی همسرم از سر کار به خانه برگشت من داشتم گریه می­کردم، همان موقع من را به مخابرات بیدخون برد و با خانواده­ام تماس گرفتم، خاطرم می­آید وقتی با مادرم صحبت می­کردم چقدر گریه می­کردم.

- چند سال را با این شرایط در بیدخون زندگی کردید؟

تقریبا دو سال را به صورت مستمر با همسرم در بیدخون زندگی کردم. یک بار ساعت چهار صبح عقرب نیشم زد و تا من را به تنها بهداری عسلویه رساندند ساعت 7 صبح شد، چند روز بعد از عقرب گزیدگی به دلیل دیر رسیدن به مرکز درمانی هوشیاریم کامل نبود. به دلیل شرایط سخت و دوری از خانواده و نبود امکانات تابستان 77 از شدت گرمای اینجا مریض شدم و به مشهد برگشتم.

پس با شرایط آب و هوایی اینجا سازگار نبودید؟

بله .. اما آن موقع به شدت الان هوا گرم نبود. اینجا زمستانهای بسیار سردی داشت، باران فراوانی هم می­بارید، بطوری که فصل بهار که می­رسید اینجا بسیار زیبا بود. همه این اطراف را گلهای رنگا رنگ می­پوشاند، درخت­های نخل و باغ های زیبای لیمو از خاطرم نمی­رود واقعا با الان تفاوت داشت.

- چطور شد که شما در منطقه مشغول به کار شدید؟

سال 77 از اینجا رفتم و سال 80 که به منطقه برگشتم بچه بزرگم دو سال و بچه کوچکترم چند ماه داشت. در همان سال متاسفانه ما در مسیر بیدخون تصادف کردیم و همسرم ضربه شدیدی دید. از آنجایی که تا مدتها کار کردن برایش امکان نداشت، من در پی یافتن کار شدم. ابتدا به آموزش وپرورش رفتم اما کاری برایم پیدا نشد. همین باعث شد که برای یافتن کار به فرودگاه بروم فرودگاه درآن زمان متعلق به نیروی هوایی بود و در هفته چند پرواز بیشتر نداشت. اولین روزی که مراجعه کردم موفق به ملاقات با مسئول مربوطه نشدم. من هم به علت مشکلات و مسائل متعدد مایوس شدم و تا سال 83  که موفق به استخدام در اطلاعات پرواز فرودگاه شدم به کار خیاطی در مغازه­ای که در همان بیدخون کرایه کرده بودم مشغول شدم.

- طی این  محدوده زمانی بین آمدن و رفتنتان به مشهد و بیدخون چه تغیراتی در اینجا صورت گرفته بود؟

اوایل سال 76 که ما به اینجا آمدیم شرکت زیگورات در حال صاف کردن زمینهایی بود که الان شرکتها مستقر هست. برای زایمان که برگشتم مشهد، بعد از وقفه دو الی سه ساله مجددا به منطقه آمدم تحولاتی که رخ داده بود مایه حیرت بود. در طی این مدت تحولات آنقدر زیاد بود که وقتی فلر های گازی را می­دیدم شگفت­زده شدم­. بیشترین تعجب من از بابت این همه آهن هایی بود که به شکل لوله­ای مانند، با نظم و ترتیبی خاص و کاملا تخصصی بر روی هم قرار گرفته بود. این حجم جمعیتی که در طول این مدت به منطقه آمده بودند برایم قابل وصف نبود.

- زمانی که در فرودگاه مشغول بکار شدید چه کسی از بچه ها مراقبت می­کرد؟

برای مراقبت از بچه با همسرم یک نوع تقسیم کار صورت گرفته بود چنانکه پسر بزرگتر با من به فرودگاه می­آمد و نگهداری از پسر کوچکتر هم به عهده پدرش بود. هرچند این نگهداری مشکلات خاص خودش را داشت، وقتهایی می­رسید که بچه ها  از محیط کار من و همسرم خسته می­شدند و گریه می­کردند اینجا بودکه یکی از ما اجبارا مرخصی می­گرفتیم ..

- چطور شدکه درسازمان منطقه ویژه پارس مشغول بکار شدید؟

از آنجایی که در مدت زمان فعالیتم در فرودگاه با کارکنان  سازمان در ارتباط بودم، اطلاع یافتم که سازمان نیرو جذب می­کند. مدیر عامل وقت آقای کرباسیان و مدیر منابع انسانی آقای جعفری بود با صحبت ها و رایزنی هایی که با آقای نوری رئیس امور کارکنان داشتم موفق شدم بطور رسمی در نیمه دوم سال 83  در قسمت منابع انسانی سازمان مشغول بکار شوم و تا کنون هم در همین بخش مشغولم.

- ظاهرا محیط کاملا مردانه بوده و شما هم تنها خانمی بودید که آن روز در سازمان کار می­کردید این شرایط چگونه بود؟

روز اولی که به سازمان آمدم برایم سخت بود. به یاد دارم وقتی رستوران رفتم تنها زن حاضر در جمع بودم. از آنجایی که معذب بودم نتوانستم بیش از چند قاشق سوپ چیز دیگری بخورم و از آن به بعد ترجیح دادم ناهار را در اتاقم بخورم. تا اینکه چند ماه بعد که خانم­های دیگری در سازمان مشغول بکار شدند و با هم به رستوران می­رفتیم.

- نیروهای سازمان در آن زمان چه تعداد بود؟

تقریبا سی، چهل نفر می­شدند. برخوردشان بسیار خوب بود، محیط آرام و قابل قبولی داشت. رئیس امور اداری وقت آقای پورشان بود که الان بازنشست شده، راهنمایها و کمک هایش را هیچ وقت فراموش نمی­کنم.

- برخورد کارکنان بومی با شما چگونه بود؟

برای آنها از اینکه من این همه مسافت مشهد تا عسلویه را برای کار آمده­ بودم کمی تعجب آور بود اما واقعا برخوردشان محترمانه و محبت آمیز بود.

- در طول مدتی که در سازمان مشغول بکار هستید چه کسی از بچه ها نگهداری می­کند؟

ابتدا که من از فرودگاه به سازمان آمدم محیط اقتضا نمی­کرد که همچون روال گذشته در فرودگاه یکی از بچه ها را با خودم به سازمان بیاورم و با حقوقی هم که به من می­دادند امکان گرفتن پرستار برایم مقدور نبود به همین دلیل بیشتر اوقات همسرم از بچه ها مراقبت می­کرد.گاهی وقتها پدر و مادر یکی از ما دو نفر که برای دیدارمان می­آمدند و می­ماندند از بچه ها مراقبت می کرد­ند. تابستان هم که می­رسید هر دویشان را می­فرستادم مشهد نزد مادرم. بعد از مدتی که به این منوال گذشت به مشهد رفتیم و ساکن شدیم. من هم به صورت اقماری رفت و آمد می­کردم اکنون هم که من به مشهد انتقال یافته­ام و از این بابت مشکلات کمتری داریم.

-  بچه­ها کجا به مدرسه رفته­اند؟

هردو در اینجا مدرسه رفته­اند. پسر بزرگم تا پنجم دبستان و پسر کوچکترم هم تا سوم دبستان بیدخون درس خونده­اند.

- پس در تمام این مدت شما روز کار و ساکن اینجا بوده­اید؟

تقریبا بله اما به دلیل تصادفی که کردیم پسر کوچکترم دچار عارضه کم خونی شدید شد و دکتر توصیه کرد در این محیط نباشد به همین خاطر خانواده به مشهد برگشتند و من نیز به صورت اقماری مشغول بکار شدم و بعد از گذشت مدت زمانی با همکاری و موافقت مدیر منابع انسانی سازمان در فرودگاه مشهد مشغول شدم.

یک خاطره خوب تعریف کنید؟

من بسیار علاقه مند بودم که بعد از دیپلم بتوانم ادامه تحصیل بدهم اما متاسفانه به دلیل ازدواج و مشکلات زندگی و کاری موفق نشدم تا اینکه سال 86 در کنکور دانشگاه آزاد شرکت کردم، روزی که نتیجه آزمون را دادند و خبر قبولی در رشته کارشناسی مدیریت بازرگانی در دانشگاه کنگان را شنیدم از روزهای به یاد ماندنی زندگی­ام هست. که خوشتختانه با وجود مشغله کاری و وجود دو فرزند توانستم سال 90 فارغ التحصیل بشوم .

- صحبت پایانی؟

صحبت خاصی ندارم و تنها چیزی که می­توانم بگویم این است که من به واسطه اتفاقاتی که برای خانواده ام رخ داد سختی­های زیادی دیدم هر چند با تحمل این سختی ها و مشکلات بود که اکنون زندگی من روال عادی خودش را طی می­کند. فرزندانم بزرگ شده­اند و من هم در مشهد کنار خانواده­ام هستم.

 

گفت و گو از : بتول جهانگیری

zahra
۱۳۹۲/۰۸/۲۵ Iran
5
4
4

سلام،من الان دوماه هست عسلویه کار میکنم اینجارو دوس دارم و عاشق پتروشیمیوپالایشگاه های اینجام،درضمن خانما هر وقت اراده کنن میتونن هرجایی کار کنن بخاطر این مطلب هم تشکر میکنم


ایمیل را وارد کنید
تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید