جالب بود که بدانم نخستین زن شاغل در سازمان منطقه ویژه انرژی پارس چه کسی است. به بهانه روز زن موضوع را دنبال کردم بعد از اندکی پرس و جو خانم فریبا رضوانی را یافتم. او از اواخر سال 1375 به اینجا( عسلویه) آمده است و از سال 83 تا کنون در این سازمان مشغول بکار است. مشهدی الااصل است و به همراه خانواد در اینجا زندگی میکرده است، مدرک لیسانس خود را در شهرستان کنگان گرفته است و اکنون به شهر خود برگشته است. اما هیچگاه اینجا و خاطراتش را از یاد نمیبرد. بقول خودش شرایط شروع به کار در اینجا بسیار سخت بوده است. آنچه را میخوانید گفت و گوی من با خانم رضوانی است.
- چطور شد که شما به عسلویه آمدید؟
اواخر سال 75 همراه با همسرم که در پروژه شیلات نخل تقی کار میکرد از مشهد به اینجا آمدیم. هرچند سه ماه زودتر از من یعنی در همان ابتدای ازدواجمان همسرم برای کار به نخل تقی آمده بود و مقدمات آمدنمان توسط او پیش بینی شده بود.
- اولین بار که منطقه را دیدید چگونه بود؟
امکانات نقلیهای خیلی کم بود بطوری که ما از مشهد تا بوشهر را با هواپیما و از بوشهر تا سه راه طاهری را با پیکان آمدیم و از آنجا هم بعد از ساعت ها انتظار کشیدن با وسیلهای دیگر خودمان را به بیدخون رساندیم. روزی که ما به اینجا آمدیم هیچ یک از این تاسیسات وجود نداشت. در واقع جایی که تاسیسات فعلی مستقر است یک زمین خالی و بایر بود ما هم یک راست به جایی رفتیم که از قبل همسرم آنجا را کرایه کرده بود، حیاتی بزرگ که یک سمتش صاحبخانه و سمت دیگرش تنها یک اتاق بود با سقف، در و پنجره های چوبی و بدون کولر که بابت آن ماهی پنج هزار تومان اجاره میدادیم.
- چقدر زمان گذشت تا با مردم بیدخون ارتباط گرفتی؟
مدت کوتاهی بعد از آمدن ما به اینجا محرم شروع شد و با فرا رسیدن ایام سوگواری رفت و آمد زیادی با صاحبخانهمان که بانی حسینیه بود شکل گرفت. مراسم سوگواری و نذری همه مردم بیدخون را دور هم جمع میکرد، چنانکه اگر یک روز در حیاط صاحبخانه مراسمی نبود همه برای عزاداری به حسینیه یا جایی دیگر میرفتند من هم به دلیل علاقه و با دعوت زنان همسایه به این گونه مراسم ها میرفتم همین باعث شد تا من زودتر از آن چیزی که فکرش را کنید با مردم بیدخون آشنا بشوم.
- آیا آن زمان توی بیدخون تلفن های خانگی بود؟
تلفن خانگی نه. اما یک مخابرت راه دور وجود داشت. که ما کمتر از آن استفاده میکردیم به این دلیل که همسرم از محل کارش با خانوادهامان تماس میگرفت و دیگر نیازی برای رفتن به مخابرات نبود
- دسترسی به وسیله نقله برای رفتن به کنگان و یا جایی که همسرتان کار میکرد چگونه بود؟
وسلیه نقلیه خیلی کم بود بطوری که در تمام بیدخون تنها یک نفر ماشین داشت و آن هم وانت بود. اما موتور فراوان بود. ما هم به دلیل اینکه وسیله خاصی نداشتیم همسرم مجبور بود برای رفتن به محل کارش هر روز را به صورت گذری رفت و آمد کند. البته گاهی اوقات هم با موتور شرکت رفت و آمد میکرد و آن روزی که موتور داشت قطعا به خانه میآمد و نهار را با هم میخوردیم.
- وسیله های مورد نیاز زندگیتان را از کجا تهیه کردید؟
من وسیله خاصی به آن شکل نداشتم. کل فرش اتاق من یک موکت بود و رخت خواب هایمان. درواقع مختصرترین وسیله های لازم را داشتیم که همه آنها از بیدخون تهیه شده بود فکر نمیکردم که ماندنمان در اینجا طولانی باشد. بیشتر تصورم این بود که زود از اینجا میرویم.
ر
- در طول روز که همسرتان سر کار بود شما چه کار میکردید؟
ابتدا تا اینکه با مردم آشنا شدم کار خاصی انجام نمیدادم. اما از آنجایی که من دیپلم ریاضی داشتم و توانسته بودم با معدل بالا دیپلمم را بگیرم. مدت زمان کوتاهی بعد از آمدنم و آشنایی با مردم برای دخترهای دانشآموز دبیرستانی کلاس ریاضی میگذاشتم و مدتی بعد از آن هم برای خانم ها کلاس قرآن گذاشتم که استقبال خوبی داشت.
-در آن زمان بجزء شما افراد غیر بومی دیگری هم در بید خون سکونت داشتند؟
ظاهرا همکاران همسرم تمایل داشتند که برای سکونت همسرانشان را به بیدخون بیاورند( به این دلیل که بیدخون تنها جایی در این منطقه بود که فارسی زبانان بیشتر بودند و ارتباط راحتتر شکل میگرفت) اما به این دلیل که محیط کاملا بومی بود و امکانات اندک تا آن زمان کسی با خانواده به آنجا نیامده بود. بعد از آمدن من چند نفر از همکاران همسرم وقتی متوجه شده بودند ما در بیدخون خانهای اجاره کردهایم و ساکن شدهایم آنها هم همسرانشان را از شهرستان که معمولا از جاهای دور بودند به اینجا آوردند و ساکن شدند. با آمدن آنها ارتباط خوبی شکل گرفت و کمتر احساس تنهایی میکردم.
- رفت و آمدنتان به مشهد چگونه بود؟
من تا چهار ماه اول حتی تلفنی هم با خانواده ارتباط نداشتم. به این دلیل که تلفن خانگی وجود نداشت و امکان خرید موبایل هم برای ما میسر نبود. البته همسرم تقریبا همه روزه از محل کارش با خانوادهمان در مشهد تماس میگرفت و من هم از اوضاع باخبر میشدم. اما بعد از چهار ماه همه چیز تکراری و تحمل شرایط سخت شده بود یک روز وقتی همسرم از سر کار به خانه برگشت من داشتم گریه میکردم، همان موقع من را به مخابرات بیدخون برد و با خانوادهام تماس گرفتم، خاطرم میآید وقتی با مادرم صحبت میکردم چقدر گریه میکردم.
- چند سال را با این شرایط در بیدخون زندگی کردید؟
تقریبا دو سال را به صورت مستمر با همسرم در بیدخون زندگی کردم. یک بار ساعت چهار صبح عقرب نیشم زد و تا من را به تنها بهداری عسلویه رساندند ساعت 7 صبح شد، چند روز بعد از عقرب گزیدگی به دلیل دیر رسیدن به مرکز درمانی هوشیاریم کامل نبود. به دلیل شرایط سخت و دوری از خانواده و نبود امکانات تابستان 77 از شدت گرمای اینجا مریض شدم و به مشهد برگشتم.
پس با شرایط آب و هوایی اینجا سازگار نبودید؟
بله .. اما آن موقع به شدت الان هوا گرم نبود. اینجا زمستانهای بسیار سردی داشت، باران فراوانی هم میبارید، بطوری که فصل بهار که میرسید اینجا بسیار زیبا بود. همه این اطراف را گلهای رنگا رنگ میپوشاند، درختهای نخل و باغ های زیبای لیمو از خاطرم نمیرود واقعا با الان تفاوت داشت.
- چطور شد که شما در منطقه مشغول به کار شدید؟
سال 77 از اینجا رفتم و سال 80 که به منطقه برگشتم بچه بزرگم دو سال و بچه کوچکترم چند ماه داشت. در همان سال متاسفانه ما در مسیر بیدخون تصادف کردیم و همسرم ضربه شدیدی دید. از آنجایی که تا مدتها کار کردن برایش امکان نداشت، من در پی یافتن کار شدم. ابتدا به آموزش وپرورش رفتم اما کاری برایم پیدا نشد. همین باعث شد که برای یافتن کار به فرودگاه بروم فرودگاه درآن زمان متعلق به نیروی هوایی بود و در هفته چند پرواز بیشتر نداشت. اولین روزی که مراجعه کردم موفق به ملاقات با مسئول مربوطه نشدم. من هم به علت مشکلات و مسائل متعدد مایوس شدم و تا سال 83 که موفق به استخدام در اطلاعات پرواز فرودگاه شدم به کار خیاطی در مغازهای که در همان بیدخون کرایه کرده بودم مشغول شدم.
- طی این محدوده زمانی بین آمدن و رفتنتان به مشهد و بیدخون چه تغیراتی در اینجا صورت گرفته بود؟
اوایل سال 76 که ما به اینجا آمدیم شرکت زیگورات در حال صاف کردن زمینهایی بود که الان شرکتها مستقر هست. برای زایمان که برگشتم مشهد، بعد از وقفه دو الی سه ساله مجددا به منطقه آمدم تحولاتی که رخ داده بود مایه حیرت بود. در طی این مدت تحولات آنقدر زیاد بود که وقتی فلر های گازی را میدیدم شگفتزده شدم. بیشترین تعجب من از بابت این همه آهن هایی بود که به شکل لولهای مانند، با نظم و ترتیبی خاص و کاملا تخصصی بر روی هم قرار گرفته بود. این حجم جمعیتی که در طول این مدت به منطقه آمده بودند برایم قابل وصف نبود.
- زمانی که در فرودگاه مشغول بکار شدید چه کسی از بچه ها مراقبت میکرد؟
برای مراقبت از بچه با همسرم یک نوع تقسیم کار صورت گرفته بود چنانکه پسر بزرگتر با من به فرودگاه میآمد و نگهداری از پسر کوچکتر هم به عهده پدرش بود. هرچند این نگهداری مشکلات خاص خودش را داشت، وقتهایی میرسید که بچه ها از محیط کار من و همسرم خسته میشدند و گریه میکردند اینجا بودکه یکی از ما اجبارا مرخصی میگرفتیم ..
- چطور شدکه درسازمان منطقه ویژه پارس مشغول بکار شدید؟
از آنجایی که در مدت زمان فعالیتم در فرودگاه با کارکنان سازمان در ارتباط بودم، اطلاع یافتم که سازمان نیرو جذب میکند. مدیر عامل وقت آقای کرباسیان و مدیر منابع انسانی آقای جعفری بود با صحبت ها و رایزنی هایی که با آقای نوری رئیس امور کارکنان داشتم موفق شدم بطور رسمی در نیمه دوم سال 83 در قسمت منابع انسانی سازمان مشغول بکار شوم و تا کنون هم در همین بخش مشغولم.
- ظاهرا محیط کاملا مردانه بوده و شما هم تنها خانمی بودید که آن روز در سازمان کار میکردید این شرایط چگونه بود؟
روز اولی که به سازمان آمدم برایم سخت بود. به یاد دارم وقتی رستوران رفتم تنها زن حاضر در جمع بودم. از آنجایی که معذب بودم نتوانستم بیش از چند قاشق سوپ چیز دیگری بخورم و از آن به بعد ترجیح دادم ناهار را در اتاقم بخورم. تا اینکه چند ماه بعد که خانمهای دیگری در سازمان مشغول بکار شدند و با هم به رستوران میرفتیم.
- نیروهای سازمان در آن زمان چه تعداد بود؟
تقریبا سی، چهل نفر میشدند. برخوردشان بسیار خوب بود، محیط آرام و قابل قبولی داشت. رئیس امور اداری وقت آقای پورشان بود که الان بازنشست شده، راهنمایها و کمک هایش را هیچ وقت فراموش نمیکنم.
- برخورد کارکنان بومی با شما چگونه بود؟
برای آنها از اینکه من این همه مسافت مشهد تا عسلویه را برای کار آمده بودم کمی تعجب آور بود اما واقعا برخوردشان محترمانه و محبت آمیز بود.
- در طول مدتی که در سازمان مشغول بکار هستید چه کسی از بچه ها نگهداری میکند؟
ابتدا که من از فرودگاه به سازمان آمدم محیط اقتضا نمیکرد که همچون روال گذشته در فرودگاه یکی از بچه ها را با خودم به سازمان بیاورم و با حقوقی هم که به من میدادند امکان گرفتن پرستار برایم مقدور نبود به همین دلیل بیشتر اوقات همسرم از بچه ها مراقبت میکرد.گاهی وقتها پدر و مادر یکی از ما دو نفر که برای دیدارمان میآمدند و میماندند از بچه ها مراقبت می کردند. تابستان هم که میرسید هر دویشان را میفرستادم مشهد نزد مادرم. بعد از مدتی که به این منوال گذشت به مشهد رفتیم و ساکن شدیم. من هم به صورت اقماری رفت و آمد میکردم اکنون هم که من به مشهد انتقال یافتهام و از این بابت مشکلات کمتری داریم.
- بچهها کجا به مدرسه رفتهاند؟
هردو در اینجا مدرسه رفتهاند. پسر بزرگم تا پنجم دبستان و پسر کوچکترم هم تا سوم دبستان بیدخون درس خوندهاند.
- پس در تمام این مدت شما روز کار و ساکن اینجا بودهاید؟
تقریبا بله اما به دلیل تصادفی که کردیم پسر کوچکترم دچار عارضه کم خونی شدید شد و دکتر توصیه کرد در این محیط نباشد به همین خاطر خانواده به مشهد برگشتند و من نیز به صورت اقماری مشغول بکار شدم و بعد از گذشت مدت زمانی با همکاری و موافقت مدیر منابع انسانی سازمان در فرودگاه مشهد مشغول شدم.
یک خاطره خوب تعریف کنید؟
من بسیار علاقه مند بودم که بعد از دیپلم بتوانم ادامه تحصیل بدهم اما متاسفانه به دلیل ازدواج و مشکلات زندگی و کاری موفق نشدم تا اینکه سال 86 در کنکور دانشگاه آزاد شرکت کردم، روزی که نتیجه آزمون را دادند و خبر قبولی در رشته کارشناسی مدیریت بازرگانی در دانشگاه کنگان را شنیدم از روزهای به یاد ماندنی زندگیام هست. که خوشتختانه با وجود مشغله کاری و وجود دو فرزند توانستم سال 90 فارغ التحصیل بشوم .
- صحبت پایانی؟
صحبت خاصی ندارم و تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که من به واسطه اتفاقاتی که برای خانواده ام رخ داد سختیهای زیادی دیدم هر چند با تحمل این سختی ها و مشکلات بود که اکنون زندگی من روال عادی خودش را طی میکند. فرزندانم بزرگ شدهاند و من هم در مشهد کنار خانوادهام هستم.
گفت و گو از : بتول جهانگیری